خاطره ای از arezoo va abbas

اولین دیدار منو عشقم بهترین خاطره مشترک بین ما دوتاس
اولش قرار بود فقط یه دیدار معمولی باشه و یه تشکر برای کاری برا هم کرده بودیم ...یه کادو قشنگم برام گرفته بود برای تشکر ...
اما آخرش تبدیل شد به یه درخواست عاشقانه برای کنار هم موندن :

">
+ نوشته شده در چهار شنبه 5 شهريور 1398برچسب:, ساعت 13:30 توسط پسر مهربان |

خاطرهای زیبا از دوستم امید

یه روز تو نشسته بودم پای کامپیوتر بابامم کنارم بود داشتیم تو اینتر نت میگشتیم باهم که یهو گوشیم زنگ خورد من دیدم شماره ی قریبه افتاده نمیخواستم جواب بدم ولی دیدم جواب ندم بابام شک میکنه برداشتم دیدم خودشه به هزار مکافات بهش فهموندم بابام پیشم نشسته که قطع کنه قطع کرد ولی تمیدونم چرا هی پشت سر هم زنگ میزد انقدر زنگ زد که آخر بیخیال اینترنت شدم از خونه رفتم بیرون تا جواب دابشو بدم ] اینجوری بود که نزدیک بود گوشیو عشق و سرم به باد بره [Web] -

">
+ نوشته شده در سه شنبه 4 شهريور 1398برچسب:, ساعت 22:51 توسط پسر مهربان |

خاطره ای از امیر

من تو بچگی با یه دختر هم کلاس بودم از همون بچگی خیلی ازش خوشم میومد اما روم نمی شد بهش بگم تا اینکه یه روز خودش اومد گفت میای باهم باشیم منم گفتم باشه اما یه روز بعد نظرم عوض شد گفتم تو باید دست نخورده باقی بمونی چون واقا حیف بود الان 15 سال از اون ماجرا میگزره و من هنوزم عاشقشم

">
+ نوشته شده در سه شنبه 4 شهريور 1398برچسب:, ساعت 22:48 توسط پسر مهربان |

پری

میخوام یه نصیحت به دوستان خوبم بکنم:
که هیچ وقت به کسی تاان حداعتمادنکنن که به خاطرش بخوان خودشونو به کشتن بدن.

یکی ازدوستان نزدیکم به خاطرعشقش هرکاری میکردولی ،عشقش بااون چه کرد؟!
اری...باکس دیگه ای دوست شدواینم هرروز ارزوی مرگ میکرد.... [Web] -

">
+ نوشته شده در سه شنبه 4 شهريور 1398برچسب:, ساعت 22:44 توسط پسر مهربان |

خود خودم

  خودم

 

">
+ نوشته شده در شنبه 4 شهريور 1398برچسب:, ساعت 22:16 توسط پسر مهربان |

خاطره ای از دوست ابنبات

این خاطره مال یه بنده خداست که از دوستای نزدیکه
دوستم یه نفرو خیلی دوس داشت یه چیزی نوشتم شما یه چیزی میخونید
خلاصه هر چی ما بهش گفتیم این بدرد تو نمیخوره
ازتو خیلی پایین تره ترو اصلا نمیخواد به بازیت گرفته باور نمیکرد که نمیکرد
حتی وقتی هم قهر میکردن این دوست من بود که باید میرفت منت کشی
دوستم چقد برای هر مناسبت با اینکه دختر بود و دستش تو جیب باباش بود هدیه میخرید.. اما اون هیی به هیچی
فقد یه عطر به دوستم داد که اونم دوستم بزور ازش گرفت
یعنی خدا میدونه چقد این دختر گریه کرد غصه خورد با اینو اون دعواش شد
پشت سرش چقد روزنامه حرف درست کردن اما بازم دست نکشید
اسم پسر رو تک تک بدنش حکاکی کرد ..
اخرش که چی؟؟!!!
بنظرتون بهم رسیدن یانه؟؟
پسره گف میخام برم سربازی خدافظ برو از زندگیم بیرون از دستت خسته شدم توله سگ

">
+ نوشته شده در سه شنبه 4 شهريور 1398برچسب:, ساعت 15:48 توسط پسر مهربان |

خاطره ابنبات چوبی

سلا.خاطره ها که زیاده اما یک چیز را باید بگم که هیچ وقت به هیچکس نباد زاد بگی دوستت دارم.همیشه سعی کن حد تعادل رعایت کنی هر چی کمتر خودتو بروز بدی بیشتر دوستت داره .اینو همیشه یادت باشه که خودت مثل یک کتابورق نزن مثل دفتر باش که هر روز یه اتفاق جدید باشی

">
+ نوشته شده در سه شنبه 4 شهريور 1398برچسب:, ساعت 15:21 توسط پسر مهربان |

خاطره عشق شکست خورده

سلام.کسی که این نوشته را میخواند دوست دارم بداند من واقعا عاشق بودم.حالا میخوام واسطون خاطراتمو بگم=روزای اول سر

خیابون وای میستادم تا رد بشه من ببینمش.میترسیدم بگم بامن دوست بشه. کمکم که دنبالشون توخیابنا راه میرفتم فهمید که من خاطرشومیخوام.خلاصه به زور و زحمت باهاش دوست شدم.اخ که چه روزای خوبی بود.با هم میرفتیم بازار میرفتیم رستوران میرفتیم تو کوچه ها.... . هنوز قرار های شبون تهههه کوچه هارا یادم .چه کیفی داشت.بلخره  عشق بیمعرفت بهم لقد زدومنو انداخت بیرون.روزای خوب تموم شد.واسش خواستگار امدباباش به زور داداش به اون.بابای نامردشکه هیچی از عشق نمی دونست منوشکست.عشقموهر شب کتک میزد.بلخره داغون شم گوشه نشین شدم.با هیچکس حرف نمیزدم ناهارو شامو ...غذا نمیخوردم.بلخره یکم با خودم کنار امد. اما هنوز فراموشش نکردم.<<نویسندهای دل گیر از دنیا>>

">
+ نوشته شده در سه شنبه 4 شهريور 1398برچسب:, ساعت 14:33 توسط پسر مهربان |

کنار هم بودن

+ نوشته شده در دو شنبه 27 مرداد 1398برچسب:, ساعت 14:37 توسط پسر مهربان |

جملی عالی

+ نوشته شده در دو شنبه 27 مرداد 1398برچسب:, ساعت 14:33 توسط پسر مهربان |