سلام.کسی که این نوشته را میخواند دوست دارم بداند من واقعا عاشق بودم.حالا میخوام واسطون خاطراتمو بگم=روزای اول سر
خیابون وای میستادم تا رد بشه من ببینمش.میترسیدم بگم بامن دوست بشه. کمکم که دنبالشون توخیابنا راه میرفتم فهمید که من خاطرشومیخوام.خلاصه به زور و زحمت باهاش دوست شدم.اخ که چه روزای خوبی بود.با هم میرفتیم بازار میرفتیم رستوران میرفتیم تو کوچه ها.... . هنوز قرار های شبون تهههه کوچه هارا یادم .چه کیفی داشت.بلخره عشق بیمعرفت بهم لقد زدومنو انداخت بیرون.روزای خوب تموم شد.واسش خواستگار امدباباش به زور داداش به اون.بابای نامردشکه هیچی از عشق نمی دونست منوشکست.عشقموهر شب کتک میزد.بلخره داغون شم گوشه نشین شدم.با هیچکس حرف نمیزدم ناهارو شامو ...غذا نمیخوردم.بلخره یکم با خودم کنار امد. اما هنوز فراموشش نکردم.<<نویسندهای دل گیر از دنیا>>
">