خاطرهای از somaye

خاطرهای از somaye

حالا خاطره من
من دختری پاک و ساده بودم تا اینکه وقتی تو چت میرفتم یکی دوماه ی پسره بدجور گیر داده بود میگفت من بخاطر تو میامو دوستت دارمو از این هرفا تا اینکه بهش شماره دادم باهم دوست شدیم
اون شد عشق منو منم شدم عاش او
ی ماهی طول کشید
اما ی روزدوستم گفت بیا امتحانش کن
مگه نمیگی خیلی دوستت داره
منم گفتم اره
بخاطرش قسم خوردم
دوستم با گوشی خودش
زنگ زد بهش
نامرد پاداد میخواستم بمیرم
بغض گلومو گرفته بود
فرداش طاقت نیوردم وقتی بهم زنگ زد
هرچی از دهنم در اومد بهش گفتم
بعد دیگه تموم شد
خیلی قسم خورد گفت فکردم دوستمه داره سرب سرم میزاره
ولی گفتم تو کشنیدی صداشو دیدی دختره
ای خدا
اینم از شانس من بدبخت
من ک پاک بودم کاشکی همون اولشم خر نشده بودم شماره بدم
ولی خدارو شکر الان تموم شد دیگه
حواستونو جمع کنین
اعتماد نکنین مرسی ک گوش کردین



نظرات شما عزیزان:

dina
ساعت1:42---22 شهريور 1393
مرسی اموزنده بود

وصال
ساعت17:57---17 شهريور 1393

مدت ها گذشت ولی عشق من کمتر که نشده بود هیچ بیشترم شده بود هر وقت میرفتم چت روم به عشق دیدنش میرفتم گاهی بود گاهی نبود هر وقت میدیمش نفسم بند می اومد دست و دلم میلرزید یه جوری میشدم قلبم تپشش بیشتر میشد برای همین نمیتونستم دیگه چت کنم ساکت میشدم من که تو چت روم شیطون ترین و شلوغ ترین و پر حرفت ترین بودم همه هی صدام میزدن ولی نمیتونستم حرف بزنم یهو بغضم گرفت رفتم خصوصی بهترین دوستم تو چت روم با اون درد ودل کردم و از عشقی که اسیرش شده بودم گفتم خودم میدونستم عشق مجازی چرته ولی قلبم حالیش نمیشد دوستم بهم گفت اون با کسی باورم نشد با خودم گفتم حتما اینم دوسش داره میخواد منو از سر باز کنه داره دروغ میگه که اون با کسیه بیشتر پرس و جو کردم از این از اون فهمیدم اره دوسال به یکی بوده و تموم کرده ولی خیلی دوسش داره با اینکه تموم کرده داغون شدم انقد گریه کردم داشتم میمردم تا شب که پدرو مادرم از سرکار اومدن بازم گریه داشتم ولی جلو اونا نمیتونستم بروز بدم چشام کاسه ی خون بود تو دلم داشتم گریه میکردم ولی ظاهرم اروم بود و سرم تو کتاب درس مادرم یکم شک کرد و هی ازم سوال میکرد ولی هیچ جوابی نتونستم بدم میدونستم اگه یک کلمه حرف بزنم بغضی که با زحمت نگهش داشتم میترکید بقیش باشه واسه فردا



attarishafa)rahgozar)
ساعت11:51---17 شهريور 1393
وبت فوق العادس.به گیاهان دارویی منم سری بزن.ممنون

مصطفی
ساعت11:43---17 شهريور 1393
سلام اینبار ک اومدم اینجا دیگ دلم نمیخواست خاطرات گذشته رو بخونم و نخوندم حتی میخواستم این وبلاگو ببندم اما به خودم گفتم نباید گذشته مو بسوزونم حتی اگه انقدر تلخ باشه ک دلم نخواد مرورشون کنم

زندگی من این روزا پرمشغله تر از هروقتی شده ک بخوام روزای بد زندگیمو یادآوری کنم همین مشغله ها زندگیمو شیرینتر کرده. مامان همه ش از من گله میکنه ک چرا طرفش نیستم و نمیفهمه ک دیگه نه حوصله ی دعواهاشونو دارم نه دلم میخواد چیزی بدونم . من فقط دنبال اهداف خودمم. اینکه خودمو بتونم از باتلاقی ک اونا برام درست کردن بیرون بکشم. و اینکه هیچوقت اشتباهاتشونو توی زندگیم تکرار نکنم

خیلی سخته وقتی داری میری مسافرت مامان و بابا باهم دعوادارن وقتی خونه ای دعوا دارن وقتی خوابی دعوا دارن و اصلا حقوق مارو درنظر نمیگیرن ک ماهم حق آرامش داریم.

شاید دیگ نیام اینجا

شایدم بیام ولی فعلا دیگه هیچ خاطره ای رو قصد ندارم بنویسم

ولی این وبلاگو فعلا نمیبندم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+ نوشته شده در دو شنبه 17 شهريور 1398برچسب:, ساعت 11:2 توسط پسر مهربان |