مواضب باش داداشم خواهرم

+ نوشته شده در پنج شنبه 20 آذر 1398برچسب:, ساعت 21:43 توسط پسر مهربان |

دنیای امروز ما(وای به حال ما)

+ نوشته شده در پنج شنبه 20 آذر 1398برچسب:, ساعت 21:38 توسط پسر مهربان |

خاطره ای زیبا از مریم

من و محمد خاطرات زیادی باهم داریم.ما از بچگی همسایه و همبازی هم بودیم.محمد پسر خیلی مومنیه و نماز خونه و توی مسابقات قرانی اوله و بسیجی و...ولی من یه دختر قرطی که بدون آرایش جایی نمیره و ولش کنن توی خیابونم می رقصه.اما هردوخجالتی هستیم.خاطراتمون کوتاه و بامزه اند.خاطرات بچگی ما این بود که باهم دیگه دست همو می گرفتیم و خیابون بزرگ جلوی خونه رو میدویدیم و چون خیابون خیلی خطرناک بود هیچ وقت به مامانامون نمی گفتیم.اون همیشه عاشق این بود که من برم خونه شون و باهم بازی کنیم اما داداش من خیلی غیرتی بود و اجازه نمی داد ولی ماکارای یواشکی زیاد داشتیم.آخرین خاطره مونم مربوط به همین امروزه که باسرویس مدرسه داشتیم در میشدیم و من پرده رو کشیده بودم.چون مدرسه ی نمونه ست یونی فرمش معلومه و من از پنجره ی جلو تشخیص دادم که خودشه که کنار خیابون وایساده.بلا فاصله پرده رو تاکنار صورتم کنار زدم.نمی دونم چم بود اما فکر می کردم متوجه من نمیشه واسه همین صاف توی صورتش ذل زده بودم که یکهو سرش رو اورد بالا و چشم توچشم شدیم....بعدش انقدر توسر خودم زدم که چرا انقدر ضایه بازی در آوردم.همه ی دوستام داشتن از خنده می ترکیدن چون عین مجنونا به هم ذل زده بودیم...ماخاطره های قشنگ زیاد داریم ولی این اخریش بود واسه همین گفتم.البته کم هم بود!شاید یه روزی تمام خاطراتمون رونوشتم!

">
+ نوشته شده در سه شنبه 18 آذر 1398برچسب:خاطره ای زیبا از مریم, ساعت 1:14 توسط پسر مهربان |

خیلی قشنگ.اینجوری باید تلاش کنی

+ نوشته شده در چهار شنبه 12 آذر 1398برچسب:, ساعت 22:21 توسط پسر مهربان |

عشق به این میگن

+ نوشته شده در چهار شنبه 12 آذر 1398برچسب:, ساعت 22:2 توسط پسر مهربان |

تااخر ببین.منکه با احساسش حال کردم

+ نوشته شده در چهار شنبه 12 آذر 1398برچسب:, ساعت 21:41 توسط پسر مهربان |

خاطره ای از نفس<<نخوانیی به قران از دستت رفت>>

 

سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه
کسی می دونه عشق چیه؟
هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو

دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید

و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم

با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص

دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین

عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم

خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...

من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش

فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای

عشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب

بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری

برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت

خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم

بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق

یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد

باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم

موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این

مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست

عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو

می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می

کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم

ه بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم

بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی

حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع

غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم

اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام

فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم

من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما

توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من

زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش

دوستدار تو (ب.ش)

لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم

گمان می کنم جوابم واضح بود

معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی

لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم

مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی

از بستگان

لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟

ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان

">
+ نوشته شده در چهار شنبه 12 آذر 1398برچسب:, ساعت 20:31 توسط پسر مهربان |

کلیپ عشقی به همراه دکلمه ای بسیار زیبا

+ نوشته شده در چهار شنبه 12 آذر 1398برچسب:, ساعت 19:57 توسط پسر مهربان |

بخش اخر<<خاطرات عاشقانه ای از وصال>>

امیر طی سوالایی که ازش میپرسیدم در مورد سیاوش مشکوک شده بود اخر سر براش جریان و تعریف کردم یکم ناراحت شد ولی به روم نیاورد ولی بعدش شروع کرد بد گفتن از سیاوش نمیدونستم دلیل این بد گویی و چی بزارم امیر هر روز بخاطر من می اومد چت روم نه اینکه بگم خودش بهم گفت بخاطر منه ولی تو چت روم فقط با من حرف میزد و وقتی من نبودم ساکت بود فقط وقتایی که من بودم می اومد نمیدونم امیر رفت به سیاوش چی گفت که سیاوش اومد خصوصیم گفت چرا جریان و برای امیر تعریف کردم منم گفتم چون بهم درخواست دوستی داده بود من میخواستم از سرم بازش کنم در ضمن به دوستت بگو فکر منو از سرش بندازه بیرون
سیاوش گفت: غلط کرده بخواد به تو فکرکنه مطمئن باش دیگه سراغتم نمیاد
اون روز انگار داشتن قند تو دلم اب میکردم انگار بالاخره سیاوش منو دید البته این جریان واسه قبل13 به در بودا
خب حالا بریم سراغ موقعی که من و سیاوش دوباره با هم بودیم
طی دوران بودنمون با هم خیلی دعوا و دلخوری داشتیم بیشترم من دلخور بودم
تک و توک بچه های چت روم می اومدن و از سیاوش با من حرف میزدن یکی از دخترا که به سیاوش نزدیک بود و بهم گفت من از سیاوش پرسیدم چرا با صبا تموم کرده بود اسم معشوقه ی سیاوش صبا بود همونی که منو داغون کرد دختره بهم گفت =سیاوش برای این تموم کرده چون میگه صبا لیاقتش از من بیشتره و من لیاقت صبا رو ندارم دوباره دلم شکست ینی من بی لیاقتم چرا نباید بگه من لیاقتم بیشتر بازم دلم شکست چون واقعا از همه لحاظ از سیاوش سر تر بودم هم چهره هم خانواده هم محیط زندگی ولی اینا واسم اهمیت نداشت چون من سیاوش و دوست داشتم فراموش کردم مثل خیلی چیزا دیگه که بخاطرش نادیده گرفتم 6 ماه از دوستی من و سیاوش میگذشت من کم کم ازش سیر شدم انقد دعوا داشتیم اصلا همدیگه رو درک نمیکردیم با اینکه دوسش داشتم باهاش تموم کردم روزی که تموم کردیم و هیچ وقت یادم نمیره حتی یه اصرار کوچیکم نکرد واسه موندم هنوزم بعد از گذشت مدت ها یادش که میافتم غصم میگیره و اشک میریزم یاد غروری که هر روز میشکست میافتم یاد دلم که چقد بخاطرش شکسته شد و ناله نکرد هنوزم که هنوزه دوسش دارم ولی دیگه حتی اجازه نمیدم از نزدیکی ذهنم عبور کنه
♥♥♥♥♥♥
این عکسی که میزارم پسره کلاه داره رو سرش عکسیه که سیاوش رو اوتار چت رومش گذاشته بود هروقت به این عکس نگاه میکنم یاد سیاوش می افتم

♥تمام♥
من منتظر نظراتون در مورد اتفاقی که برام افتاد تو همین پیج میمونم و صبورانه جوابتونو میدم

">
+ نوشته شده در شنبه 22 شهريور 1398برچسب:, ساعت 1:33 توسط پسر مهربان |

بخش5<<خاطرات عاشقانه ای از وصال>>

بعضی وقتا با خودم فکر میکنم چی شد که یهو محبتش قلبمه شد شاید تاثییر دوسشتش بود امیر
اخه قبل 13 یه در تو همون اسفند ماه همکلاسی و دوست سیاوش هم اومد چت روم اسمش امیر بود خیلی پسر خوب مهربون و بی شیله پیله ای بود به امیر نزدیک شدم تا امار سیاوش و بگیرم ولی این نزدیک شدنم به امیر باعث شد امیر بهم علاقه مند بشه و بهم درخواست دوستی بده وقتی فهمیدم یه لحظه کپ کردم که این پسر با خودش چی فکر کرده واقعا ولی فرصت خوبی هم بود که یه تلنگر به سیاوش بشه
" اگه تو جرات دوست داشتن مرا نداشته باشی به زودی سرو کله ی یک شجاع پیدا خواهد شد"
ادامه داره

">
+ نوشته شده در شنبه 22 شهريور 1398برچسب:, ساعت 1:30 توسط پسر مهربان |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد